"من و دختر درونم"
--------------------------------------------------------------------------می دانستم مریضم
اما شدتش را نه
این را دیروز فهمیدم
وقتی در کمد چوبی ام را باز کردم، نگاهم که به گرانترین و زیباترین روسری ام افتاد ....
در جانم قلقلکی به پا شد؛ کمد را رها کردم و با بی قیدی شاهنه هایم را بالا انداختم:
خودش از این زیباتر رو داره.
یک قدم که دور شدم چیز دیگری به جانم چنگ انداخت...مانده بودم بین این دو که دوباره دست هایم در کمد را باز کرد این بار اما جرات پیدا کردم و روسری را بیرون آوردم، تا به سمت کاغذ رنگی رفتم صدایش را شنیدم، همان صدای آشنای پرلجاجت دخترانه اش را که " نمیخواهم این زیباترین و بهترین روسری من است"
دست بر سرش میکشم، نوازشش میکنم:
بهترش را برایت میخرم.
لب برمی چیند، اخم میکند، پا میکوبد که " نمیخواهم"
وقتی خوب عصبانیم میکند چشم هایم را می بندم یادم میرود دخترانه اش، لطافتش و خواسته اش را.یک سیلی زیر گوشش میزنم.
چشم که باز میکنم این منم در آینه و دخترکی پرافاده که گوشه اتاق غر می زند؛ بگذار غر بزند هرچه قدر که دلش میخواهد، یک عمر با همین نازها معرفتم را به حراج داد.
نفس است دیگر گاه خودش را لوس میکند گاهی هم صدایش را برایت بلند میکند.اما هرکاری اش که کنی به جانت غر میزند تا آنجا که مطیعش شوی...راضی میشود، نیشخند میزند، سر تکان میدهد و میرود و تو می مانی با یک دنیا پر از حماقت.
خدایا ببخش که اینقدر لوس و لجوج و خودخواه است.ببخش که برای تو تربیت نشده و رام تو نیست.
گاهی که افسار پاره میکند مرا هم به در و دیوار می کوبد.
حالا در آینه این منم با یک روسری پیچیده در کاغذرنگی.
هدیه به او که نگاه چند روز پیشش به روسری ام را خوب یاد دارم.